-
____ایستگاه بیست و سوم
20 مهر 1389 12:32
هیچوقت توی خط واحد کتاب نمیخواندم.... آخر هم برای چشم بد است و هم از بقیه چیزها غافل میشوم.... امروز ولی دست از سر این "چهل سالگی "بر نمیداشتم..... قبلا خوانده بودمش ولی باز هم هوس کرده بودم بخوانمش.... درست که لعیا زن است من نیستم ..... ولی نزدیک بودیم به هم ..... سر در گمی هایش..... ستاره هایش.... سن من...
-
____ایستگاه بیست و دوم
16 مهر 1389 13:25
امروز بی کار بودم..... آخر جمعه است و روز روز بی کاری است.....گفتم بهتر است بروم و چرخی بزنم ..... کمی هم واحد سواری کنم .... نه اینکه مدتی بود سوار واحد نشده بودم ..... همه چیز برایم یک جوری بود..... عجیب بود.... همچین با ولع همه جا را سیر میکردم!..... سر و ته نشسته بودم .....دختر و پسر جوانی که کنار هم نشسته بودند...
-
____ایستگاه بیست و یکم
15 مهر 1389 19:30
اینقدر خسته ام که نگو و نپرس......
-
____ ایستگاه بیستم
12 مهر 1389 18:42
آخرین باری که با هم بیرون رفتیم همین تازگی ها بود ..... آن هم برای حرف زدن و خالی کردن خودمان..... شاکی بود ..... من هم ..... البته بیشتر او ..... از زن بودن ...... از محدودیت .....که زن محدودیت دارد ..... که زن ال است و زن بل است .....سختی زندگی فقط برای زنهاست ..... مرد فلان است و مرد چنان است ...... ترجیح دادم...
-
_____ایستگاه نوزدهم
6 مهر 1389 17:01
ساعت 4:51 ب.ظ .... بعد از یک ماه رفتم سراغ وبلاگی که برایش نظر گذاشته بودم .... ساعت نظر دادن 4:51 ب.ظ ثبت شده بود.... پی نوشت: نمردیم و به چشم دیدیم که تاریخ تکرار میشود....
-
____ایستگاه هجدهم
6 مهر 1389 15:18
دیروز داشتم به آلبوم عکسهام نگاه میکردم..... توی یکی از عکس های دسته جمعی خاله زهره را دیدم..... همیشه تنها بود و از جمع فراری ..... وقتی هم میخواستیم عکس دسته جمعی بگیریم یا نمی آمد توی جمع یا میرفت پشت دوربین ..... هر جوری بود خودش را از جمع قلم میگرفت.... سرگرمی خاله زهره پازل بود ..... همه را قاب میکرد و میزد به...
-
____ ایستگاه هفدهم
4 مهر 1389 14:25
توی این دو ماه حسابی زندگیم بر عکس شده بود .... شب تا صبح بیدار بودم و دم صبح میخوابیدم تا غروب .... شب بیداری حال خودش را دارد ولی....دلم میخواست شب بخوابم و صبح با روشنی روز بیدار بشوم.....دلم لک زده بود برای یک لقمه نان و پنیر و چای شیرین....اصلا دلم صبح میخواست.... رفتم دکتر و ماجرای بی خوابیم را گفتم ..... گفتم...
-
____ ایستگاه شانزدهم
2 مهر 1389 12:24
نزدیک غروب بود که داشتم از بازار بر میگشتم .... سوار واحد که شدم باد خنکی میپیچید توی اتوبوس و میخورد به سر و صورتم ..... تا بهمن زیاد وقت داریم ..... سیزده بهمن ..... تولدش است ..... البته نمیدانم باید کادو برایش بخرم یا نه .... اصلا گیرم خریدم چطوری کادو را بهش بدهم ..... میخرم و پیش خودم نگه میدارم ..... شاید روزی...
-
____ ایستگاه پانزدهم
1 مهر 1389 17:34
-
____ ایستگاه چهاردهم
31 شهریور 1389 03:18
به ایستگاه که رسیدیم مرد لال پیاده شد.... توی فکرم بود و حرفهاش بنگ میزد توی سرم .....دبنگ شده بودم.....مردی مسن و جا افتاده سوار واحد شد.....ساده پوش و تر و تمیز بود..... موهاش را آب زده یا روغن مال کرده بود.... خط شانه موهایش را شخم زده بود ....پیراهن سفید و بی لکی پوشیده بود.... پیراهن را اندخته بود روی...
-
____ ایستگاه سیزدهم
28 شهریور 1389 23:29
امروز بدک نبودم .... از چیزهایی که دیروز توی واحد تجویز کردند یک کدام را عملی کردم..... بد هم نبود ..... بهترم .... امروز خواستم بروم ارشاد و هر جوری شده شابک را بگیرم .... سوار واحد که شدم بی امان چشمم رفت پی مردی که روی صندلی تکی آخرین ردیف نشسته بود ..... چشم هاش را گرد کرده و ابروهاش توی هوا بود ..... کمرش از پشتی...
-
____ ایستگاه دوازدهم
28 شهریور 1389 08:32
دیروز که توی واحد خوابم برد عرق نشسته بود روی سر تا پام ..... همین که از واحد پیاده شدم بادی پیچید توی تنم ..... تمام تنم لرزه برداشت ..... همان لحظه شستم خبر دار شد الان است که سینه پهلو کنم ..... کلی هم کار داشتم که باید به آنها میرسیدم ..... کار اصلی هم توی فرهنگ و ارشاد بود ..... رفته بودم دنبال شابک و فیپا .........
-
____ایستگاه یازدهم
27 شهریور 1389 05:30
نه اینکه شبها بیدارم و روزها خواب .....چشم هام میرفت و می آمد .... امروز که توی واحد داشتم میرفتم پی کاری بد جوری خوابم گرفته بود ...... چهار پنج تا خمیازه ی پدر مادر دار کشیدم ..... چپ و راستی کردم و خودم را جا کردم توی صندلی ..... چشم هام را بستم ...... خوابیدم .....خواب بودم ..... خواب دیدم ..... توی خط واحد نشسته...
-
____ایستگاه دهم
26 شهریور 1389 01:20
خیلی وقت بود که نتیجه ی ارشد آمده بود .... هر روز خبرش توی چشمم بود .... زنگ بزنم؟ .....بپرسم چی قبول شد ؟.... اصلا کجا قبول شد؟.... نه! .... مگر ندیدی وقتی من بودم چه زجری میکشید..... عذابش میدادم.... هر روز پا پی اش میشدم و کلافه اش میکردم.... نمیخواستم شیرینی قبولیش را با شنیدن صدایم برایش خراب کنم.....نزدم....نشد...
-
____ایستگاه نهم
25 شهریور 1389 07:38
امروز بدجوری هوس پیاده روی و سیگار کشیدن زده بود به سرم.... از همان سیگار هایی که توی دانشگاه میکشیدیم و پزش را به همه میدادیم ..... حتی اگر میدانستیم جایی بیشتر توی دیدهستیم میرفتیم و اصل همان جا سیگارمان را آتش میکردیم..... نه اینکه بنشینیم یک نخ بکشیم و بعد تمام ..... میکشیدیم تا پاکتمان تمام شود.... من و بهنام.......
-
___ایستگاه هشتم
24 شهریور 1389 02:13
یک ظهر دو نفره....یک میز دو نفره ....یک غذای دو نفره ....یک دوستت دارم یک نفره ....یک منم دوستت دارم یک نفره....یک بوسه ی پنهانی دو نفره .....یک دوستت دارم دو نفره.....یک بعد از ظهر دو نفره .....یک تریای دو نفره ....یک قهوه ی دو نفره....یک بوسه ی پنهانی دو نفره .....یک دوستت دارم دو نفره .....یک خیابان دو طرفه .....یک...
-
____ایستگاه هفتم
23 شهریور 1389 05:59
توی راه کتابفروشی بودم .....تازه بی خیال سیاست بازی شده بودم که اتوبوس توی ایستگاه ترمز کرد....پیره مردی سوار شد ..... قد کوتاه بود و ته ریشی جو گندمی داشت....یک کیسه دستش بود.... یک کلاه سبز هم سرش....از این کلاه بافتنی ها که سید ها میگذارند سرشان...انگشتر عقیق خوش رکابی هم به انگشت کوچک دست راستش بود... .... هر وقت...
-
____ایستگاه ششم
23 شهریور 1389 03:29
امروز پیش از ظهر از خانه زدم بیرون .....چندتا کتاب را لیست کرده بودم تا از کتابفروشی بخرم.....دیگر برای خانه نشینی باید فکری کرد.... میترسم خدایی نکرده طلای بیست و چهار عیارمان مفت مفت از دستمان برود .... وقت را میگیویم....همان که میگویند طلاست ....حتما شنیده ای ....سوار خط واحد که شدم هوا گرم بود.... اتوبوس هم خالی...
-
____ایستگاه پنجم
22 شهریور 1389 14:45
دیروز که توی خط واحد نشسته بودم چشم هام را عینهو پریسکوپ زیر دریایی زده بودم بالا داشتم همه را بر انداز میکردم....فیسسس... در باز شد و پیره مردی از پله ها بالا آمد .....پهن شده بودم روی صندلی و داشتم او را سیر میکردم ....تا رسید کنار من به فراست افتادم که میخواهد روی صندلی کنار من بنشیند.... شلنگ تخته هایم را که از...
-
____ایستگاه چهارم
22 شهریور 1389 14:44
عجب چیز مزخرفی است این اینترنت....مزخرف تر از آن وبلاگ نویسی است.... البته همان مزخرفی که بابا حواله ی آهنگهام میکرد...." این مزخرفات چیه گوش میدی بچه"... همان مزخرفی که آبجی بزرگه حواله ی کتاب هایم میکرد... "این مزخرفات چیه تو میخونی؟دیونه ای به خدا".... همان مزخرفی که همیشه مامان حواله ی لباس هام...
-
____ایستگاه سوم
22 شهریور 1389 14:44
پیش تر به خودش هم گفته بودم ...من با خیلی ها عاشقیت داشتم...از دختر قصاب همسایه مان که توی کوچه با هم قایم باشک بازی میکردیم گرفته ....تا این آخری ها دوست مجازیم که ندیده یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم....ولی همه را خراب کردم...دست نزده پژمرده میشدند... نرسیده دور میشدند... نرفته فتح میشدند... نچشیده بی مزه میشدند......
-
____ایستگاه دوم
22 شهریور 1389 14:43
ساعت هفت شد و من هنوز بیدارم...اصلا از روزی که زندگی ام بر عکس شده ...خب بر عکس شده دیگر... شب ها بیدارم و روزها خواب... الان هم داشتم صندوق ورودی گوشیم را چک میکردم .....همه از بالا تا پایین یک اسم بود...حتی او فهمید که چرا همه چیز را تمام کردم...البته به خیال خودش... و خودم هنوز نفهمیده ام ... صدای در آمد و بابا آمد...
-
____ایستگاه اول
22 شهریور 1389 14:42
چقدر خط واحد را دوست دارم...کسی نیست که بگوید اسمت چیست... رگ و ریشه ات از کجا آب میخورد ...اصلا آنقدر کیف دارد خط واحد سواری که نگو ... اسمت هر چه باشد ... از در خط واحد که رد شدی چه نشسته چه سر پا ،آنقدر همه سر گرم بی کاری خودشان هستند که به کارت کاری ندارند... برای خودشان هستند...دو روزی است که سوار خط واحد ۸۹ شده...