-
____ ایستگاه پنجاه و یکم
29 تیر 1390 04:53
دارم با خودم کلنجار میروم.... یعنی آنقدر بی کارم که نمیدانم چه کار کنم!.... میایم اینجا هزار بار مینویسم و پاک میکنم.... مینوسم و میگویم نه !.... اینها حس این لحظه ی من نیست.... من که نمیخواهم اینجا داستان سر هم کنم!....هه!.... اصلا برای که بخواهم چیزی سر هم کنم!؟!....ولی....قصه ی شب دوباره شروع شده.... دوباره از سر...
-
____ایستگاه پنجاهم
30 خرداد 1390 02:11
شب که میشود.....یعنی شب هایی که تنها هستم و شب میشود, بی خوابی میزند به سرم....میروم توی تراس و روی صندلی چوبی بزرگی که از مستاجر قبلی مانده لم میدهم....همیشه وقتی اینجا شروع میکنم به نوشتن فکرم پی " پی نوشت" است.... به این فکر میکنم که چجوری نوشته را جمع کنم....ولی.... این نوشته یک نوشته ی بی پی نوشت...
-
____ایستگاه چهل و نهم
26 خرداد 1390 16:50
بعد از امتحان بود....امروز عصر....قرار گذاشتیم برویم "خاقانی"....میدان "سنگ تراشها"....یکی از محله های ارامنه ی اصفهان.... یک میدانگاهی با یک حوض آبی وسط میدان و مجسمه های سنگی وسط حوض.... عصر نیمکت های میدان پر میشود از پیره زن و پیر مردهای ارمنی.... با هم از دانشگاه بیرون زدیم.... همان روبروی در...
-
____ ایستگاه چهل و هشتم
19 خرداد 1390 19:56
اینجا هنوز همان خط واحد 89 است.... ولی ..... اینجا اصفهان.... کوی بهار....بلوک بیست....پلاک بیست و نه است.... مسافر دیگر صندلی ای ندارد که رویش بنشیند و قصه ی آدم های خط واحدش را اینجا بنویسد.... مسافر الان دیگر توی رختخوابش لم میدهد و قصه ی آپارتمان و همسایه هایش را برای خودش میبافد...... آتش سیگار را توی زیر سیگاری...
-
____ایستگاه چهل و هفتم
10 اردیبهشت 1390 11:29
عصر بود.... یعنی غروب.... نزدیکی تاریکی هوا بود که از سینما بیرون آمدیم..... کنار سینما ایستگاه اتوبوس بود..... سوار شدیم..... اتوبوس خیلی شلوغ نبود و مانده بود تا حرکت کند..... حالا همه چیز بود.... من , او , یک خط واحد و کلی مسافر.... به پسر و دختر کنار دستیمان نگاه کردیم و با هم یاد پست های قبلی افتادیم..... همان ها...
-
____ ایستگاه چهل و ششم
29 فروردین 1390 12:45
مسافر دیشب بیخواب شده بود ..... تا همان سر شب با چشم های نیمه باز زور میزدم تا تمرین های درس فردا را حاظر کنم.... اما..... همین که رفتم توی رختخواب چشم هام چیز دیگری میگفتند..... بلند شدم..... دوربین و سه پایه را برداشتم و رفتم توی تراس.... سیگارم را آتش کردم و دنبال چراغ روشنی گشتم..... چند بلوک آنطرف تر سه چهار تایی...
-
____ ایستگااه چهل و پنجم
27 اسفند 1389 12:13
پنجره را باز کردم.... خیره بودم به هوای شهر که به سیاهی میرفت..... خسته بودم..... خسته از تمامی شلوغی هایی که گرفته بود جای تمامی خوبی های زندگیم را..... این خوبی ها که میگویم میشود یک اتاق و چند جلد کتاب تازه و یک پاکت سیگار.....حالا اگر صدای یک ساز هم کنارش میبود چه بهتر .....از بیرون صدای خط واحد تا طبقه ی ششم...
-
____ایستگاه چهل و چهارم
3 اسفند 1389 19:39
خط واحد حسابی شلوغ شده بود.... همه هم به طرف آزادی میرفتند..... انتقلاب دست ل.ب.ا.س.ش.ص.ی.ه.ا بود.... حال و حوصله ی شلوغی را نداشتم.... دلم یک دل سیر آرامش میخواست..... تنها نشسته بود روی صندلی و چشم هاش میخ شده بود به صفحه ی گوشی موبایلش.... جواب اس ام اس ها را سریع میداد و باز میخ میشد.....شال گردن قهوه ای رنگی...
-
___ ایسنگاه چهل و سوم
10 بهمن 1389 22:06
پی نوشت: ولی..... ولی از همان روز که رسیدم اینجا و همدیگر را دیدیم خیال دست هاش دیوانه میکردم..... بوی موهاش میپیچید توی دماغم و صد بار بد مست تر از مستی شراب میشدم.....همان شب رسیدیم به صندلی ها..... توی یک ردیف و کلی دور بودیم ازهم..... فاصله ی برادری بینمان بود..... همین که چشم هام گیر کرد توی چشم هاش فهمیدم که بند...
-
ــــ ایستگاه چهل و دوم
3 بهمن 1389 16:42
چند مدتی بود که توی خط واحد"رابطه ها" بد جوری توی چشمم بود.... رابطه ی بین در و دکمه.... رابطه ی بین صندلی و مسافر.... رابطه ی بین پنجره و هوا.... رابطه ی بین فرمان و چرخ اتوبوس.... رابطه ی دست و دست ..... رابطه ی چشم و چشم.....نشسته بودم و به قول و قرار ها م فکر میکردم.... قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم و...
-
____ ایستگاه چهل و یکم
27 دی 1389 21:03
عجب روزهایی گذشتند..... کلی خوبی و چیزهای خواستنی داشتند..... این روزها منظورم همین تازگی هاست ..... همین تازگی ها که هم باران آمد هم هوا حسابی سرد شد و هم من یک تکانی به خودم دادم و برای یک کدام از کارهام آستینم را بالا زدم و کمر همت بستم..... توی این مدت که نبودم , یعنی کمتر بودم داشتم روی یک پروژه ی عکاسی کار...
-
____ایستگاه چهلم
15 دی 1389 00:04
صداش زیاد خوب نبود .... یعنی حسابی خارج میخواند...... سلفژ و اینها را هم گذاشته بود در کوزه و آبش را خورده بود..... ولی ..... سوز داشت صداش ..... همچین هم بالا میخواند و داد میزد که توی ایستگاه همه نگاهش میکردند.... پیره مرد که نه اما موهاش تمام سفید بود..... صورتش ولی زیاد چروک نداشت.....خب زیاد پیر نبود..... ولی...
-
____ ایستگاه سی و نهم
7 دی 1389 00:39
شال گردن را دور گردنم محکم کردم..... یقه های کاپشنم را بالا زدم..... دستهام را چپاندم توی جیبم و خودم را توی صندلی مچاله کردم.... از پشت شیشه زل زدم به پیره مردی که توی ایستگاه ایستاده بود و کلی دود راه انداخته بود.... عینکی بود..... بارانی تنش بود..... یک روزنامه هم زده بود زیر بغل....آنچنان پک سنگینی به سیگارش میزد...
-
____ ایستگاه سی و هشتم
4 دی 1389 23:33
هوا حسابی سرد شده.... یعنی جوری که توی همین دو سه روزی که از زمستان گذشته حسابی به چشم میامد آمدنش .... البته شاید برای من که کلی وقت است گیر دادم به سرما توی چشم بود....آره ..... برای من اینجوری بود..... آخر کلی آدم توی خیابان بودند که بی خیال سرما دو نفری یا تنها راه میرفتند و کلی هم گرما از سر و صورتشان بلند...
-
_____ایستگااه سی و هشتم
2 دی 1389 22:50
خط واحد 89 تصادف کرده..... آن هم چه تصادفی!....
-
____ایستگاه سی و هفتم
29 آذر 1389 02:43
این روزها هوا خوب است.....یعنی از آلودگی خبری نیست..... وضع خواب و خوراک هم خوب است....یعنی هم خوب غذا میخورم وهم به اندازه ی چهار تا آدم الاف و بیکار میخوابم..... ولی این روزها رابط بین کله و دستهام ایراد کرده....حالا دقیقا نمیدانم این رابط چه شکلی است و با چه مشخصاتی..... شاید یک چیزی تو مایه های فیش یو اس بی باشد...
-
____ ایستگاه سی و ششم
22 آذر 1389 01:19
سفر را دوست دارم..... خب حتما شما هم دوست دارید..... ولی من بخاطر این سفر را دوست دارم که یک جوری آدم را لاقید میکند..... همچین بی خیال این زندگی آماده و شسته رفته میشوی..... بی خیال این میشوی که رخت خوابت گرم نیست و غذا هم شور است یا بی نمک!...... بی خیال این میشوی که الان اتوی لباسهات خراب میشود و کلی چروک میفتد روی...
-
____ ایستگاه سی و پنجم
3 آذر 1389 01:03
امروز داشتم میرفتم رُل یا فُم بگیرم برای زیر پازلم..... آخر از خاله زهره یاد گرفته بودم که باید زیر پازل را از این فُم های شیشه ای که یک طرفش چسب دارد بگذارم تا راحت پازل را روی آنها درست کنم .... هر وقت هم خواستم بی درد سر پاژل را جمع یا پهن کنم.... خاله زهره که توی پست های قبلی معرف حضور هستند؟!(اگر نیستند به پست...
-
____ایستگاه سی و چهارم
30 آبان 1389 18:51
امروز روز بهتری بود..... دیشب رفتم سری به یکی از استادهام زدم.... آن زمان ها که بچه تر بودم و تابستان هاش میرفتیم کلاس تابستانی یک دوره عکاسی پیش این استاد رفته بودم..... خانم بسیار خوبی است..... خیلی دوستش میدارم....او هم من را خیلی دوست داشت..... آخر شاگرد زردنگش بودم و میگفت تو حتما یک چیزی میشوی!..... رفتم بگویم...
-
____ایستگاه سی و سوم
29 آبان 1389 21:06
بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک...
-
____ایستگاه سی و سوم
29 آبان 1389 21:06
بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک...
-
____ایستگاه سی و دوم
27 آبان 1389 04:24
همین امشب همه دلگیر بودند....همین امشب همه به دانستن بقیه شک کرده بودند.....که نمیدانی این بغض امشب من از همه بد تر است! ..... همین امشب بود که برای بار سوم "inceptione" کریستوفر نولان را تماشا کردم.....همین جوری کم گیر داشتیم با خودمان,این فیلم هم شد قوز بالا قوز....اصلا کدام دنیا واقعی است؟الان خوابم یا...
-
____ایستگاه سی و یکم
19 آبان 1389 15:44
دیروز با بلانش رفتیم پیاده روی....بعدش هم رفتیم واحد سواری.... قبلش یک توضیحی بدهم !..... بلانش دوستم است ..... باعث و بانی این وبلاگ هم اوست!.... آخر من که مسافر خط واحد 89 نبودم! ....من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس میارزید!!!(این جمله از شخص دیگری بود !البته نمیدانم کیست!!)..... بماند که چطور شد بلانش...
-
____ایستگاه سی ام
18 آبان 1389 12:00
خب وقتی آدم یک هفته است که از در خانه بیرون نرفته چجوری سوار خط واحد شده باشد!!بعضی ها میگویند افسردگی فصلی است!!! البته آنها میگویند تو باورنکن!!
-
____ایسنگاه بیست و نهم
10 آبان 1389 02:23
امروز بعد از سه روز از خانه زدم بیرون.... رفتم سوار خط شدم.....میخواستم از بازار کتاب بخرم .....آن هم 5 تا!!....با کلی ذوق از پله ها ی اتوبوس بالا رفتم....ولی!!....ولی آن وقت روز هیچکس توی اتوبوس نبود!....ساعتم را نگاه کردم ....ساعت 2:05 بعد از ظهر.... ولی!.... خوب حتما مردم حال بیرون آمدن را نداشتند!..... حتما تازه...
-
____ ایستگاه بیست و هشتم
5 آبان 1389 17:14
امروز هوا ابری بود .... سرد تر از روز های قبل هم بود.....من هم که تازگی ها بد جوری دلم سرما میخواست.... رفتم دوش گرفتم و همانجور خیس خیس لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون..... دلم میخواست تنم سرمایش بیشتر باشد ..... دلم میخواست باد که میاید من را هم همرا خودش ببرد.... من را هم تکانی بدهد ..... تکان نشد حد اقل لرزشی .......
-
____ایستگاه بیست و هفتم
1 آبان 1389 00:12
عصری هوس کردم بروم و توی شهر چرخی بزنم ..... اول گفتم پیاده میروم ولی همین که چشمم به خط واحد افتاد بی اختیار کشیده شدم طرفش.... سوار که شدم دلم آرام گرفت .... نشستم و چشمم شروع کرد به چرخیدن..... دیگر توی واحد اختیار چشمم دست خودم نیست.... بد تر آن است که صاف زل میزنم توی چشم بقیه.... تا آنها بی خیال نشوند من کوتاه...
-
____ایستگاه بیست و ششم
28 مهر 1389 22:52
امروز توی واحد که نشسته بودم پنجره باز بود....بادی بفهمی نفهمی سرد میپیچید توی اتوبوس....یک آن چشمم خورد به پیره زنی که روی صندلی روبروییم نشسته بود.... البته دو سه ردیف آنطرف تر .... اتوبوس خلوت و بین ما پر بود ازخالی .... عینک کائوچویی مشکی زده بود ..... هر باری که باد میپیچید توی اتوبوس خودش را بین چادرش جمع تر...
-
____ایستگاه بیست و پنجم
24 مهر 1389 23:57
این چند روز خوشحال بودم ....یعنی از بودن خودم راضی بودم.... دوربینم را که میگرفتم توی دستم زمان و مکان برایم میشد همان منزل مقصود!.... دیگر دوربین هم به وسلیه های کوله ام اضافه شده.... البته سنگینی کوله الان برایم لذت بخش است .... با خودم قرار گذاشته بودم که هر پستی را با عکس های آدم هاش بگذارم .... ولی دلم نیامد.......
-
____ ایستگاه بیست و چهارم
23 مهر 1389 13:16
الان بعد از 2 ساعت تایپ پستم پرید.....